داستان زلزله
سلام دختر خوبم
دیشب جمعه شب بود و عمو مهدی با یاسمین اینا خونه ما بودن حدودای ساعت 11.45همه رفتن و من شروع کردم به جمع وجور کردن خونه مامانی هم شما رو برد بخوابونه ،ساعت حدودای 12بود که شما شروع کردی به جیغ زدن نه از اون جیغاهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
یعنی به واقعیت بی سابقه بود این مدلت،از اول تولدت تا الان اینجوری ندیده بودیمت.یعنی آروم شدنت در حد 3تا نفس بود و دوباره شروع میکردی...
بعدا فهمیدیم که هلنا هم خیلی بی سابقه دیشب بیقراری میکرده..
این بیقراری حدود نیم ساعت طول کشید ، هرکاری فکر میکردیم لازمه انجام دادیم ولی بی فایده بود حتی همه لباسهاتو درآوردیم که شاید حشره ای چیزی تو لباست پیدا کنیم ولی هیچ چیز نبود تا بالاخره مامانی تونست بعد از نیم ساعت بهت شیربده وآرومت کنه.
من رفتم توی آشپزخونه و مامانی توی اتاق به تخت تکیه داده بود و شیرت میداد الان دیگه ساعت شده بود12.50... که شنیدم مامانت جیغ زد سریع خودمو رسوندم دم در اتاق دیدم تو توی بغل مامانت خوابی و اون زبونش بند اومده و هی میگه تکون خورد.....تکون خورد.....تخت تکون خورد.
منم که سرشار از آرامش...............
گفتم یعنی چی؟مگه میشه؟
گفت آآآررره یعنی من دروغ میگم؟
گفتم نه عزیزم ولی.....(با احتیاط) خواب نبودی؟
(عصبانی)نه بابا میگم به جون داناک تکون خورد. شاید زلزله بود.
حالا دیگه وقتش شده بود که مساله رو حل کنم..........
زلزله؟
عزیزم ببین لوستر تکون نمیخوره پس زلزله نیست بیا اینجا تا بهت بگم(رفتیم کنار تخت) ببین شما به این تخت تکیه داده بودی اینم که دوتا پیچ بیشتر نداره فشار اومده بهش و رفته عقب اینم سندش ما این تخت و با فاصله نیم سانت از دیوار نصب کرده بودیم ولی الان چسبیده دیوار(دیگه داشت متقاعد میشد ولی هنوز باترس) که تلفن زنگ زد
عمه جان:سلام زلزله رو فهمیدین؟
بعدی مامانجون:سلام فهمیدین زلزله اومد؟
بعدی خاله هما: سلام زلزله اومد فهمیدین؟
خلاصه بابایی که داشت لحظه شماری میکرد برای خواب و دعا که شما بخوابی نصف شبی آواره کوچه و خیابونا شد.....> اول زنگ زدیم به همه اونایی که میشد باهاشون تماس گرفتیم و بعد رفتیم در خونه مادر فروغ اینا اونجا همه خانواده بودن (بابا ناصر،مادر فروغ،عموافشین اینا،عمه جان اینا...) خلاصه یه نیم ساعتی اونجا گفتیم وخندیدیم بعد یهو مامانی عذاب وجدان اومد سراغش که ما همسایه هامون رو بیدار نکردیم باید بریم بهشون خبربدیم. دوباره رفتیم در خونه اوناروخبرکردیم ورفتیم پیش مامانجون و دایی مهدی ودایی مجتبی و از اونجا هم پیش خاله مریم و خلاصه با کلی گیرافتادن توی ترافیک زلزله ودردسر4.30خونه عمه جان خوابیدیم.
واین بود داستان زلزله
که هم شما و هم ما اولین زلزله عمرمون رو تجربه کردیم (البته من بازم نه).
ولی در کل خوشحالیم خدا را شکر میکنیم که اتفاق بدی نیفتاد و هیچ کس آسیبی ندید و دیشب یه شب خاطره انگیز قشنگ شد.
که میتونست بدترین شب زندگی خیلی از ماها تبدیل بشهو نشد.
باز هم خداراشکر میکنیم که هستی