کارای جدید داناک در آستانه یازده ماهگی
کارای جدید داناک در آستانه یازده ماهگی داناک بابا
دخترک شیطون بابا سلام،
روزها چقدر به سرعت دارن میگذرن باورم نمیشه ..............الان یواش یواش داره
نزدیک یک سال ازاولین دیدارمون میگذره انگار روزا عجله دارن.
اون موقع ها که ما کوچیک بودیم اینقدر طول میکشید تا یک سال تموم بشه.
نخند...... میگم نخند.........
واقعا میگم از هرکدوم از هم سن و سالهای من بپرسی همینو میگه
شاید به دلیلش این بود که بچه های اون نسل(البته ما شاگرد تنبلها)
از مدرسه بدمونمیومد؟!!!!!!
یا شاید زندگی با امکانات کمتر اینجوریمون کرده بود؟
یا شاید به خاطر سرعته و یه ربط فیزیکی بین سرعت انجام کارها وگذر زمان و
ذهن ماوجود داره ؟
شاید هم فقط حسه منه.........
ولی هرچی هست برای من اینجوریه ...
چندشب پیش 23 مهر ماه تولد یاسمین بود .
یاسمین جونم تولدت مبارک عزیز دلم
البته ماکه قبول نداریم.............
یه شب قبل از دعوت ما یه جشن خانوادگی کوچولو گرفته بودن و چون
جمعیتشون کمبود و کیکتولدشون هم بزرگ بود یه گوششو بریده بودن.
یکی به من بگه این تولد قبوله ؟؟؟؟؟؟؟
نه آخه عمو امین این چه تولدیه؟؟؟؟؟؟
شوخی میکنم 
کیک خوشمزه ...غذای خوشمزه... جای همگی خالی
البته غیر از اخلاق عمو مهدی که خیلی اون شب بد اخلاق بود
نه........ بد اخلاق نه........ خسته
آخه تو این ماه آوین(عمو علی اینا) از تالش اومده بودن اصفهان و کلی بهمون خوش
گذشت بعد عمومهدی اینا که بردنشون شمال بعد سه روز ، همون شب تولد
ازمسافرتبرگشته بودن و (خسته)بودن.
بگذریم....
متاسفانه رم دوربینمون خراب شد و همه عکسای این ماهت از بین رفت غیر از
عکسای موبایلی بنابرینعکس نداریم برات بذاریم
شاید(نه حتما)اون موقعی که بزرگ شدی رم دوربین ، دوربین موبایل یه چیز
مسخره ایباشه که نسلشما اصلا باهاشکار نکنن ولی
چه کنیم دیگه الان عهد دقیانوسه...
اینم از عکس
واما........
دخترکم کارای خوشگل میکنه فراوون.............اول دومی و میگم
دوم اینکه وقتی بهت میگیم زبونت کو زبونت و در میاری
اول اینکه وقتی میگیم کلاغه میگه ؟ میگی :گار گار
وقتی میگیم زنبوره میگه ؟ میگی: ز ز ز ز ز ز ز ز ز ز
وقتی میگیم ببعی میگه ؟ میگی :بَ بَ بَ
وقتایی که با من میای دستت و بشورم بهت میگم دستت و بگیر زیر آب میگیری
بعد میگم :
اون یکی روبشور انجام میدی و بعد اینکه صورتت و شستم میگم تو آینه خودت وببین
چه ماهی شدی تو آینه نگاهمیکنی و میخندی.
هر موقع منو میبینی دارم لباس میپوشم سوالی میگی : دَ دَ؟؟؟؟؟؟؟
حالا دیگه بابا روهم بوس میکنی تازه نازم میکنی ...اینقدر محکم ناز میکنی که یه
طرف صورت بابا قرمزمیشه.
یادش بخیر مادر بزرگم با بچه ها یه بازی میکرد،انگشت سبابه بچه رو میکشید
کف اون یکی دستش ومیگفت:
لی لی لی حوضک....
فیله امد آب بخوره افتاد تو حوضک...
حالا وقتی انو میگم با دستات همون کارو میکنی.
یه چیز بد که میکنی دهنت میگیم نکن میگی تخ خخخخخ
دیشب با یاسمین داشتین کلاغ پر بازی میکردین (اینقدر خوشگل)
و از همه مهمتر
بگم؟؟؟؟؟؟؟
بگم؟؟؟؟؟؟؟
دختر بابا برای اولین بار روز 92/07/24روی پاهاش ایستاد
امیدوارم توی مسیر زندگی هیچ وقت زانوهات خم نشه و استوار،
پله های ترقی و پیشرفت رو طی کنی.
وبالاخره دخترم رو توی تاریخ 92/07/23بردیم آتلیه که عکسهاش آماده بشه
حتما میذارمتوی وبلاگ.
فعلا خبر دیگه ای نیست
تا بعد.............
میبوسبت
