دختر شیطون بابا
داناک بابا
عزیز دلم الان که این مطلب برات مینویسم 19 روز از هشت ماهی که با هم دنیای داناک رو
ورق زدیممیگذره.
دلم میخواد یه روزی ......اون روزی که بزرگ شدی وبرای خودت خانومی شدی و تونستی
دفتر دنیای خودت روبا دستای خودت ورق بزنی توی صفحات قبلیش نتونی مطلبی پیدا
کنی که پیش خودت بگی :
ای کاش............
ای وای..............
یا ای دریغ..........
و همیشه راضی باشی از سرگذشتت و بدونی که سرنوشت دست خود آدماست.
دختر بابا نمیدونم اون روزی که تو بزرگ میشی و اونجایی از زندگی قرار گرفتی که گفتم...
من توی چه موقعیتی هستم یا اصلا هستم یا نه. یا اینقدر فرصت داشتم که این حرفارا بهت
بگم یا نه...
پس الان میگم چون میدونم یه روزی میخونی و میفهمی که بابا میخواسته تو رو چطور
تربیت کنه...
عزیز بابا حالا از همیشه شیطون تر و خواستنی تر شدی........
چند روز پیش که مامان داشت برات غذا درست میکرد(سوپ) وقتی در شیشه گوشت باز
کرده بود روغنداغش پاشیده بود روی دستش و نزدیکای ظهر بود که به تلفن من زنگ زد
وگفت که سوخته منم خودمورسوندم خونه و دیدم اون از درد به خودش میپیچه و تو هم
توی روروئک ذل زدی بهش و هیچی نمیگیالبته گاهی که میترسیدی و گریه میکردی
مامانت الکی میخندید که نترسی..
خلاصه که خیلی خدا بهمون رحم کرد که درصد سوختگی بالا نبود و بعد از اون اینکه جایی
که غذاهاپخش شده بود همونجایی بود که تو همیشه بازی میکردی وخداراشکر کردیم که
تو اونجانبودی.
بعدشم چون روز حمامت بودو مامان نمیتونست ببرتت حمام خودم بردمت تو هم بچه مامانی .............................................................................................................................
کلی غر زدی و گریه کردی و صدای مامانت دراومد که من بلد نیستم بچه حمام بدم.
دختر خوبم الان دیگه راحت میشینه نشستنی دور خودش میچرخه...
2روزم هست که زور میزنی چهار دست وپا راه بری (اینقدر باحاله که نمیتونی و با صورت
پخش زمینمیشی...کلی بهت میخندم
این جای اون لوس بازیت
دیروزم داشتیم با هم توپ بازی میکردیم بعد از 2بارکه توپ رو سر دادم سمتت یاد گرفتی و
کلیباهم بازی کردیم.
عزیز دلم منتظر کارای جدیدت هستیم.
میبوسمت