یک سال خوب(تولدت مبارک)
دختر بابا تولدت مبارک
بالاخره تونستیم جشن تولد یک سالگی دختر ماهمون رو با 6 روز تاخیر برگزار کنیم...........
اوه هر کی ندونه میگه چیکار کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نه بابا یه جشن ساده و کوچولو مچولو مثل خودت گرفتیم برات با تعداد بیشمار از
میهمانها............
فکر کنم دقیقا 7 نفر مهمون داشتیم
آخه به دلیل بیماری آنفولانزا بعضیا نتونسته بودن بیان ،
بعضیاجایی دعوت بودن
بعضیا مسافرت بودن....
به هر حال هر کدوم به دلیلی نیومدن
ولی مهم اینه که خوش بهمون گذشت .......
تولدت رسما از ساعت 8.30 با ورود مادر فروغ و عمه جان و بچه هاش شروع شد و با
ورودعمو امین و خالهمطی و یاسمین تکمیل شد.
بعدش من و ستاره و شما دوتا کوچولو یکم رقصیدیم....................
و بعد از اون شام خوردیم (جای همگی خالی مادری زحمت کشیده بود و ساندویچ همبر و
الویه خیلی خیلی خوشمزه تدارک دیدهبود.)
و بعد نوبت به فوت کردن شمع رسید.
ببین همون اول زدی بره بیچاره رو کور کردی.......
من و مادری و یاسمین و تو با هم این وظیفهخطیر (فوت کردن شمع) رو به انجامرسوندیم
ما که نفهمیدیم تولد کی بودش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی فوت مامانی از همه قویتر بود فکر کنم تولدیک سالگیش بود.......
خلاصه.......... کیک تولد یک سالگی دخترم بره ناقلا بود و مثل خودش ناقلای ناقلا بود
اینقدر این بره ه بزرگ و مهمونای ما کم که ما هم مثل تولد یاسی نصفشو نگه داشتیم
برای تولدبعدی که فردا ظهرش خونه بابااصغر دور هم جمع شدیم .
آخه یکی نیست بگه این تولد قبوله؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
آره آره آره قبوله...............................................
بعد از اینکه کیک تولد دخترم رو به عنوان دسر با چایی خوردیم هم، یکم دیگه دور هم
بودیم و حرف زدیم وبازی کردیم و یه کوچولو رقصیدیم تا اینکه ساعت حدودای 1 صبح بود
که مهمونا خوابشون میومد و یکییکی خدا حافظی کردن و رفتن خونشون
واین بود تولد داناک با کلی تاخیر.................
و حالا میرسیم به ماهگرد دوازدهم وکارای جدید داناک:
بگم ؟ بگم؟
بگم که دخترم خودشو رسونده به سم سوسک هایی که زیر کابینت اون آخر ریخته
بودیم و میل کرده؟
بله دخترم سم خورد و یه روزی برامون درست کرد که نگو و نپرس....
ولی خداراشکر خیلی نخورده بودی و عوارضی از خودش نشون نداد.
خب حالا بگم که بچه های مردم مریض میشن سه روز دختر ما مریض میشه سه
هفته ؟ بگم ؟
نه بذارین نگم..............
بذارین چیزای خوب بگم.......
اینقدر که بابای خوبی هستم دخترم به جای اینکه من بگه بابا میگه مامایی
ولی خب کلا مشکلی نمیبینم فکر کنم تا الان تونسته باشم حداقل 40%
بهشت رو از زیر پای مامانت کش برم.
قابل ذکر اینکه به مامانت هم میگی مامان
دیگه روزگار نداریم از دستت که با اینکه هنوز با تنبلیات اقدامی برای راحت ایستادن
نکردی و راه هم نمیری از همه جا میخوای بالا بری ..
چندروز پیش من روی مبلی که پشت به اپن آشپزخونست نشسته بودم که با لوس
بازیات اومدی بغل من و بعد از اون خودتو کشوندی روی دسته مبل و بعد از اون با
زحمت فراوون رفتی روی اپن و کم مونده بود همه تزئینات رو پخش زمین کنی.
اینم تصویر روز بعد از تولد موقع تمیزکاری زیر مبلها (داناک نشسته پشت مبل).
مادر فروغ یادت داده که با باز کردن وبستن انگشتای دستت بیا بیا کنی و یا وقتی
میگیم میکشمت با اشارهانگشت سبابت اونو به سمت ما میگیری و تکون میدی
و وقتی میگیم وای وای یه دستت رو میزنی روی اون یکی........
ایقدر ماه یاد گرفتی وقتی بهت میگیم داناااااااااااااااک میگی بَ اِِِ(بله)
لیوان چایی میبینی میگی دا ... دا و همچنین رادیاتور
گوشی تلفن یا هرچیز شبیح به اون که دستت بیفته میذاریروی گوشت ومیگی اَََََ
دیگه الان وقتی میبرمت دستاتو بشورم هم خودت دستاتو میمالی به هم که
شسته بشه...
وآخرین کارت هم اینه که وقتایی که ما دستمون بند باشه و بهت اهمیت ندیم
توی رو روئک غر غر میکنی و گریه لوسی.... و با آب دهنت حباب میسازی و
اینجوری هم غرزدی و هم خودتو سرگرم کردی.
فعلا مورد دیگه ای یادم نمیاد و با این گرفتاریهام نمیدونم کی بتونم دوباره آپدیت کنم
ولی امیدوارم هر چه زودتر بیام.
میبوسمت دخترم.